ششم مهرماه 1360 هواپیمای حامل فرماندهان نامجو، فلاحی، فکوری، کلاهدوز و جهان آرا که برای ارائه گزارش شکسته شدن حصر آبادان به محضر امام می رفتند، در اطراف تهران دچار سانحه شد و سقوط کرد. بعضی می گفتند هواپیما را دست کاری کردند که باعث سقوطش شد و عقیده داشتند کار منافقین است. آن ها می دانستند اگر این فرماند هان زنده بمانند قطعاً جنگ به نفعشان تمام نخواهد شد.

آهنگ ممد نبودی اصل

محمد جهان آرا در سال 1333 در خرمشهر متولد شد. حدود‍اً سیزده ساله بود که همراه برادر بزرگ ترش علی دستگیر شد در دادگاه نظامی به خاطر سن کمش او را به یک سال زندان محکوم کردند. سال بعد وقتی که از زندان آزاد شد از او تعهد گرفتند و تهدیدش کردند اگر بار دیگر وارد فعالیت های سیاسی شود، معلوم نیست دادگاه به سن کمش رحم کند یا نه! اما علی، برادر محمد زیر شکنجه های ساواک به شهادت رسید.

محمد وقتی در کلاس درس، خودش را با دیگر همکلاسی هایش که در وضع و شرایط آرام زندگی می کردند و درس می خواندند، مقایسه می کرد، تجربیات خودش از زندگی سر ذوق می آوردش و احساس غرور می کرد. شهادت علی او را مصمم تر کرده بود. حالا احساسات معنوی و شعاری را از واقعیات تشخیص می داد. زندان برای پسری سیزده چهارده ساله تجربه ای گران بها به همراه داشت. آن موقع ها شنیده می شد شاه گفته است «جوان هایی که هیچ چیز نمی دانند، وقتی به زندان می روند، آگاه می شوند».

سال 1354 محمد دیپلمش را گرفت؛ در کنکور قبول و راهی مدرسه عالی بازرگانی تبریز شد. او در همین سال به عضویت گروه «منصورون» که یک گروه مذهبی معتقد به مبارزه مسلحانه بود، پیوست.

 

پوران اکبرن‍ژاد، دانشجوی زیست شناسی همراه یکی از افراد نهضت آزادی در خیابان شاه رضا مخفیانه در حال توزیع اعلامیه ها بودکه دستگیر شد و مورد بازجویی ساواک قرار گرفت. او در زندان هم سلول خالة محمد جهان آرا بود. پوران در زندان با محمد و فعالیت های گروه منصورون آشنا شد. به محض بیرون آمدن از زندان با محمد جهان آرا تماس گرفت. او در خرمشهر بود و پوران در تهران، اما نظرات محمد برای هر مبارزی راه گشا بود.

بعضی ها وارد گروه که می شوند گرایش های خاصی پیدا می کردند یا دستوراتشان بیشتر از این که برای اعضا راهگشا باشد از ارضای غرور و قدرت طلبی درونشان خبر می داد، اما محمد با این که خیلی جوان بود، زیر و بم سختی های کار گروهی و روحیه افراد را خوب می شناخت و با پرورش روح و فکر خودش، غرور و قدرت طلبی اش را مهار و سختی های کار گروهی را تحمل می کرد.

زمستان 57 محمد دانشگاه را رها کرد و تمام مدت به فعالیت های انقلابی و گروهی پرداخت. او درباره ائتلاف گروه هایی که منجر به پیدایش سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی شد، جلساتی می گذاشت؛ سئوالات بسیار زیادی برای اعضا مطرح بود که محمد پاسخ می داد.

مردادماه 1358 او با پوران اکبرنژاد ازدواج کرد و پوران را که دختری تحصیلکرده و تهرانی الاصل بود به خرمشهر و منزل پدری اش برد. مهریة پوران، یک جلد کلام الله مجید و یک سکه طلا بود. محمد می خندید و می گفت: «با این طلاهایی که برای مراسم ما خواهند خرید چه کار کنیم؟» پوران با دلخوری و آرمان خواهی ای که در رگ و پوستش ریشه کرده بود، می گفت: «طرح این مسئله، کوچک کردن من است.» محمد یک جلد قرآن را خرید و در صفحه اولش نوشت «امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فناپذیر است، جز این کتاب.» یک سکه را هم خواست بخرد، اما پوران آن را به او بخشید.

 

مسئله خلقِ عرب در خوزستان، به خصوص خرمشهر به شدت مشکل آفرین شده بود. سال 1358 با پیروزی انقلاب بیشتر شیوخِ عرب از خرمشهر رفتند، اما کنسولگری عراق وجود داشت و مدام درحال تحرک در منطقه بود. آن ها با شعارهای فریبنده که عرب ها باید یک ملت واحد تشکیل بدهند، مردم را به قیام علیه انقلاب اسلامی دعوت می کردند. سلاح در اختیار روستائیان می گذاشتند و در مناطق مختلف شهر بمب می گذاشتند.

محمد جهان آرا از تمام این اتفاقات با خبر بود. این جوان 26 ساله باهوش و زیرک، چون بومی بود و با فرهنگ و منش عرب ها آشنایی داشت، خوب می دانست چگونه اعتماد آن ها را جلب کند. با آنان صبور بود و با شکیبایی برخورد می نمود. بسیاری از عرب های خرمشهر او را قبول داشتند و به خانواده سرشناسش احترام می گذاشتند؛ تا آن حد که اطلاعات نظامی را به او می رساندند.

پنجاه نفر جوان آرمان خواه با سوابق سیاسی و احساسات و شعارهایی از این جنس که «انقلاب مال ماست و باید حفظ شود» وارد میدان شدند. حداکثر سلاحی که در اختیار داشتند، تفنگ های (ژ- 3)، ( ام- 1) و (برنو) بود. مدیریت این گروه را محمد جهان آرا به عهده داشت. آن ها یک روز در شهر گشت می زدند؛ یک روز دیگر با لباس شخصی در مناطق شلوغ شهر می گشتند تا هر حرکت مشکوکی را زیر نظر بگیرند و از بمب گذاری جلوگیری نمایند و گاهی برای خلع سلاح به روستاهایی می رفتند که خبر آورده بودند عراق اهالی آن را مسلح کرده است؛ در حالی که هیچ حقوقی بابت کارهایی که انجام می دادند، دریافت نمی کردند، بلکه به عنوان نیروی مردمی از جیب خودشان خرج می کردند. چند ماهی که گذشت یک روز محمد همه را صدا کرد و بین همه به تساوی مقداری پول توزیع نمود. پرسیدند این ها را از کجا می آوردی؟ لبخند زد و گفت: این ها کمک های مردم است به مردم. بازاری ها به خواست خودشان، بدون این که ما بخواهیم کمک کردند.

با شکل گیری سپاه، محمد شد فرمانده سپاه خرمشهر و آن پنجاه نفر جذب سپاه شدند. شبی را برای خودش در مرز کشیک گذاشته بود یکی از بچه های سپاه هم با او کشیک می داد. آن جوان که به شدت نگران اوضاع در آن شب تاریک بود و خواب به وجودش غلبه کرده بود، رو به محمد کرد و گفت: «الان فرمانده سپاه خرمشهر توی خانه اش خوابیده و ما را در این موقعیت خطرناک به حال خودمان رها کرده است.»

محمد شانه ای بالا انداخت و گفت: «از کجا می دانی؟» و آن جوان، دیگر حرفی نزد.

شش ماه قبل از شروع جنگ ایران و عراق، محمد گزارشی مفصل و محرمانه برای بنی صدر، فرمانده کل قوای وقت تنظیم کرد. او در گزارشش به صراحت اعلام کرد: عراقی ها در مرز شلمچه تحرک نظامی دارند و تجهیزات نظامی آورده اند و خود را برای حمله به ایران کاملاً آماده کرده اند. بنی صدر در جواب این گزارش به محمد گفت: این ها ذهنیت شما است و از حمله عراق به ایران خبری نیست.

وقتی محمد که موضع بنی صدر را نسبت به خودش لجوجانه و خنثی دید به دیدار رجایی رفت و شرایط خرمشهر را برای او تشریح نمود. رجایی صداقت، دلسوزی و وجدان را در شخصیت این جوان با تمام وجود درک نمود، بسیار تلاش کرد بنی صدر را متقاعد کند تجهیزات نظامی در اختیار او قرار بدهد. اما حرف های او هم تأثیری در بنی صدر نگذاشت.

محمد فقط می توانست دوره های رزمی را برای نیروهایش فشرده تر کند تا برای مقابله آماده باشند. حتی راهپیمایی بزرگی در خرمشهر راه انداخت که عرب ها هم در آن شرکت کردند. این تظاهرات به نوعی نمایش آمادگی بود. اما در برابر تجهیزاتی که عراق در مرز مستقر کرده بود، چیزی نبود.

 

دهم مهرماه 1359 حمزه، پسر اول محمد به دنیا آمد. آن روزها جنگ شروع شده بود. محمد به بیمارستان تلفن کرد و احوال پوران را پرسید. پوران از او پرسید: «اوضاع جنگ چطور است؟» محمد با خنده گفت: «عراقی ها تا راه آهن رسیده اند.» در آن بحبوحه جنگ، محمد 35 روز نتوانست به تهران برود و پسرش را ببیند. بالاخره بعدازظهر یک روز وقتی سرزده به خانه رفت، پوران فکر کرد تازه از خرمشهر رسیده است. ولی از حرف هایش متوجه شد صبح رسیده و ابتدا خدمت امام رفته است تا اوضاع جنگ و وضعیت بحرانی خرمشهر را به عرض ایشان برساند.

پوران از محمد خواست یک روز پیش او و پسرش بماند. محمد با شرمندگی و مهربانی که در چشمان نجیب او موج می زد گفت: «نمی توانم پوران جان. تو که بهتر از من از وضعیت خرمشهر باخبری. تجهیزاتی نیامده. مردم از دل و جان برای این که شهر سقوط نکند نیرو می گذارند. بعضی شب ها جسد بچه های خرمشهر را می بینم که توسط سگ ها تکه پاره می شود، ولی ما نمی توانیم از سنگرها و پناهگاه ها خارج شویم و این جنازه ها را نجات بدهیم.»

شب و روزِ او خرمشهر بود. از روزی که عراق به شهر هجوم آورد، محمد خود را وقف جنگ کرد.

 

یک بار که پوران و حمزه به خرمشهر رفتند، محمد از پوران اجازه گرفت تا حمزه را که چهار ماه داشت به خط اول جنگ ببرد. او برای دلداری بچه های خرمشهر، آنانی که از راه دور و نزدیک برای دفاع از خرمشهر آمده بودند این کار را انجام داد تا بگوید من با تمام وجودم با شما هستم. بودن یک کودک 4 ماهه که تازه خندیدن به صورت هرکس را یاد گرفته بود، امیدی از جنس زندگی در دل همه زنده کرد.

 

محمد و همرزمانش با دست خالی می جنگیدند. بنی صدر به تماس های آنان توجهی نمی کرد. او به محمد پیغام داده بود شما بروید جلو؛ ما با یک حرکت گازاَنبری خرمشهر را آزاد خواهیم کرد! می خواست بچه های خرمشهر را دست به سرکند. وقتی محمد به تهران آمد و مسائل را به امام گفت، رجایی در آن جلسه حضور داشت. او با منزل محمد تماس گرفت و به پوران گفت: «با این که امام تأکید کرده بنی صدر تجهیزات بفرستد، او این کار را نخواهد کرد و به جهان آرا بگویید با توکل به خدا بجنگد.»

علاوه بر تعداد مشخص تفنگ (ژ3)، (ام 1) و (برنو) یک خمپاره هشتاد، یک تفنگ 106 و چهار تانک، کل تجهیزات نظامی ای بود که در شهر وجود داشت. این چهار تانک هم توان حرکت نداشتند و فقط درجا شلیک می کردند. بعدها هفت تانک چیفتن هم وارد شهر شد. اما هر روز یکی خراب می شد و واحد مهندسی برای تعمیر و راه اندازی مجدد تانک ها نبود.

اعتقاد محمد به عنوان یک فرمانده نظامی و یارانش این بود که باید بایستند و مقاومت کنند؛ هر چند کمکی به آنان نشود.

 

محمد ارتباط عاطفی با همرزمانش داشت. خودش در هر کاری پیش قدم بود و این باعث همراهی جمع با او می شد. اگر کسی با نظر و روش او موافق نبود و دلایل قابل قبولی داشت، همان نفر را مسئول کار می کرد و لجاجتی برای تحمیل نظر یا پست و مقام خودش به جمع نداشت. با این که تحصیلات دانشگاهی داشت، اما بسیار ساده و بی تکلف با همه صحبت می کرد. تکبر و خودنمایی در رفتارش دیده نمی شد.

سرهنگ دوم ستاد، خالد سلمان محمود کاظمی، افسر بلندپایه عراقی که در اولین روزهای اشغال خرمشهر در منطقه حضور داشت، می گوید: «با وجود پیشرفت نیروهای ما در مناطق مسکونی، مقاومت های پراکنده ایرانی ها همچنان وجود داشت. براساس گزارش های اطلاعاتی، شخصی به نام جهان آرا با نیروهای ما نبردی جانانه داشت. مأموریت این شخص بر اساس گزارش های اطلاعاتی، گردآوری نیروهای داوطلب و سازماندهی آن ها برای مقابله با نیروهای ما بود. در همان ساعت های اولیه پیشروی به داخل خانه های مسکونی، تیراندازی های پراکنده ای از سوی ایرانیان به جانب ما انجام می شد. فرمانده معتقد بود این نوع تیراندازی ها، بی هدف و کورکورانه است، اما این گونه نبود. آن ها تعدادی افراد مؤمن بودند که درصدد تثبیت موقعیت دفاعی خودشان بودند.»

 

محمد یک جلد قرآن را خرید و در صفحه اولش نوشت «امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فناپذیر است، جز این کتاب.» یک سکه را هم خواست بخرد، اما پوران آن را به او بخشید.

 

شبی را برای خودش در مرز کشیک گذاشته بود یکی از بچه های سپاه هم با او کشیک می داد. آن جوان که به شدت نگران اوضاع در آن شب تاریک بود و خواب به وجودش غلبه کرده بود، رو به محمد کرد و گفت: «الان فرمانده سپاه خرمشهر توی خانه اش خوابیده و ما را در این موقعیت خطرناک به حال خودمان رها کرده است.»

محمد شانه ای بالا انداخت و گفت: «از کجا می دانی؟» و آن جوان، دیگر حرفی نزد.

سرهنگ دوم ستاد، خالد سلمان محمود کاظمی، افسر بلندپایه عراقی که در اولین روزهای اشغال خرمشهر در منطقه حضور داشت، می گوید: «با وجود پیشرفت نیروهای ما در مناطق مسکونی، مقاومت های پراکنده ایرانی ها همچنان وجود داشت. براساس گزارش های اطلاعاتی، شخصی به نام جهان آرا با نیروهای ما نبردی جانانه داشت.