مسؤول تدارکات از جا بلند شد. رنگ از صورتش پریده بود. علی به دست‌های لرزان او نگاه کرد:

-‌ برادر باقری به خدا من تقصیری ندارم.

حسن با ناراحتی رو به او کرد و گفت: «شما تقصیری ندارید؟ پس چه کسی مقصر است؟ لابد بچّه‌های رزمنده مقصرند که اهدایی خانواده‌ها را تحویل نمی‌گیرند.»

-‌ برادر باقری به خدا هر وقت ما به این بچّه‌ها کمپوت دادیم، دیدیم آبش را می‌خورند و میوه‌اش را می‌اندازند دور. خُب برادر جان، این اسراف است. من هم تصمیم گرفتم که دیگر به آن‌ها کمپوت ندهم.

ناگهان چهره‌ی حسن در هم رفت و به زمین خیره شد. بعد آهسته گفت: «شما اشتباه کردید که چنین تصمیمی گرفتید. این‌ها مال خودشان را می‌خورند. مگر از جیب من و تو خرج می‌کنند؟ شما شده بروید ببینید تو خط چه غوغایی است؟ از زمین و آسمان گلوله می‌بارد. شاید فقط فرصت خوردن آب کمپوت را پیدا کنند که میوه‌اش را نمی‌خورند. با این حال، من این حرف‌ها حالیم نمی‌شود. فرا با حاج احمد به خط می‌‌رویم و شما با دست خودتان در کمپوت‌ها را باز می‌کنید و می‌دهید به آن‌ها. این کمترین کار برای عذرخواهی از بچّه‌های رزمنده است.»

تا فردا از راه برسد و پرتو خورشید صبحگاهی روی دشت خیمه بزند، حسن خواب به چشمانش نیامد که نیامد، بعد از نماز صبح هم همین‌طور بیدار نشسته بود. با آمدن حاج احمد به طرف خط مقدّم راه افتادند. مسؤول تدارکات، قبل از طلوع  آفتاب، کمپوت‌ها را به خط رسانده بود. حالا منتظر بود تا حاج احمد و باقری بیایند. علی، آثار رضایت را در صورت حسن می‌دید. مسؤول تدارکات با دیدن آن‌ها جلو آمد. خمپاره‌ها در دور و نزدیک منفجر می‌شدند.

-‌ برادر باقری، با دست خودم، همان‌طور که نظر شما بود، کمپوت‌ها را باز کردم و دادم به بچّه‌ها. راضی شدید؟

حسن آرام نگاهش کرد و گفت: «همیشه هم نمی‌شود به رضایت بنی بشر راضی بود. نگاهت را بالا ببر… خیلی بالاتر. آن وقت چیزهای می‌بینی که رضایت من و امثال من دیگر به پشیزی نمی‌ارزد.»[۱]

فرماندهی و مدیریّت، شهید غلامحسین افشردی، ص ۱۱۷ و ۱۱۸٫آن


[۱]. مسافر، صص‌ ۶۲-۶۱٫